..♥♥.................. ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد ؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجهء ی یک جفت کفش زیبا شد آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد ؛ بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد ؛ این کفش ها، قیمتی ندارند ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره می کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند ؛ چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی ..♥♥..................
روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد شخص دیگری همین پیشنهاد را داد ولی نتیجه ای نداشت ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت دست مرا بگیر تا تورا نجات دهم مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت واز رودخانه بیرون آمد مردم در شگفت شدند و گفتند ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد ملا گفت شما این مرد را خوب نمی شناسید او دست بده ندارد ، دست بگیر دارد .اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد. اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزی یه نفر در خیابان سیلی به ملا نصر الدین زد و برگشت و شروع به معذرت خواهی کرد که ببخشید شمار و با یه نفر دیگه اشتباه گرفتم ملانصرالدین راضی نشد و اونو به خونه ی قاضی برد ملانصر الدین داستان رو برای قاضی تعریف کرد قاضی حکم کرد که سیلی به او بزن ملانصرالدین باز هم کوتاه نیامد قاضی گفت خب به ازای سیلی ده سکه طلا بگیر ملانصرالدین راضی شد و مجرم رو فرستادن که بره سکه ها رو بیاره کمی وایسادن نیومد دو سه ساعت که گذشت ملا نصرالدین سیلیه محکمی به قاضی زد و گفت چون من وقت ندارم خودت هر وقت پول رو آورد سیلی را با او حساب کن
روزی ملا نصر الدین به عیادت از مریضی رفته بود که پای او را بریده بودند ملانصرالدین نمیدونست سر صحبت را چگونه باز کند رو به مریض گفت آخر پایت را بریدند ؟؟ مریض جواب داد آری ولی خیلی درد میکند *help* ملا ندانست چطور اورا دلداری بدهد و گفت *gij_o_vij* پا بریدن خیلی ثواب داره اگه میدونستی چقد ثواب داره ؛ نه تنها پای دیگرت رو میبریدی بلکه میگفتی دست هایت را هم ببرند :khak: :khak: مریض عصبانی شد و گفت *bi asab*این ملعون پر حرفو بندازید بیرون *bi asab* *fosh* پس ملا نصر الدین را زدند و خارج کردند
روزی ملا نصرالدین به باغی رفت و شروع کرد به هندوانه خوردن *amo_barghi* *amo_barghi* و در هنگام رفتن دوتا خربزه درون داخل خورجین خرش گذاشت و هنگام رفتن باغبان با چوبی عصبانی اومد سراغش گفت اینجا چه میکنی ؟؟ *fosh* *fosh* ملا نصرالدین گفت داشتم با خرم داشتم از مسیر عبور میکردم یهو یه باد شدید اومد و به باغت پناه آوردیم *mahi* *mahi* باغبان گفت خربزه ها رو برا چی کندی ؟ *jar_o_bahs* گفت در باغ تو که اومدیم یهو باد شدید دیگه ایی اومد برا اینکه باد نبره آویزون بوته ها شدم و اونها کنده شد *bi_chare* *bi_chare* باغبون گفت برای چی داخل خورجین خرت گذاشتی ؟؟ *bi asab* *bi asab* ملا نصرالدین گفت ترسیدم خرم را باد ببره گفتم سنگین ترش کنم *ey_khoda* *ey_khoda* باغبان گفت پس چرا نمیترسی خودت رو باد ببره ؟ *bi asab* *bi asab* مُلا گفت یک ساعته دارم به همین فکر میکنم ولی به جوابی نتونستم برسم :khak: :khak:
روزی ملا نصر الدین در صحرا میگذشت به کنار جوب آبی رسید و قبا رو از تنش در اورد و روی پالون خرش گذاشت تا وضو بگیره از قضا دزدی از اون حوالی رد میشد چشمش به قبا افتاد و پنهانی قبا رو دزدید *dali* *dali* ملا نصرالدین برگشت و چون قبا رو پیدا نکرد پالون روی دوشش انداخت :khak: :khak: و به خرش گفت تا قبا رو نیاری پالون بت نمیدم *bi_chare* *bi_chare*
ملا نصر الدین کوزه ایی داشت که برای حساب کردن روز های ماه رمضان درون آن هر روز سنگ کوچکی می انداخت دختر کوچک ملا نصر الدین هم از پدرش یاد گرفته بود و چند باری مشتی از سنگ ریزه ها داخل اون ریخته بود یه روز چند تا از آشنایان اومدن پیش ملا نصر الدین و از ملا خواستن ببینه امروز روز چندمه ماه رمضانه؟ ملا نصرالدین کوزه رو خالی کرد دید نود تا سنگ ریزه داخلشه *hazyon* *hazyon* با خودش گفت مگه میشه یه ماه نود روز باشه و اگه بگم نودمین روزه منو مسخره میکنن *fekr* *fekr* بخاطر همین اونها رو تقسیم بر دو کرد و به اون افراد گفت امروز چهل و پنجمه ماه رمضونه همه تعجب کردند و گفتن ملا چطور ممکنه که یک ماه که سی روز است و تازه پانزه روز از آن گذشته امروز چهل و پنجمین روزش باشه ؟ ملا عصبانی شد و گفت حیفه من که تازه تعداده روز ها رو براتون نصف کردم *fosh* *fosh*
شبی ملا نصر الدین از خواب بیدار میشه و میبینه یه آدم هیکلی تو حیاط ایستاده سریع زنشو بیدار کرد گفت زن بپر برو تیر کمون رو بیار تیر کمان رو دستش میگیره و تیر رو به کمون میشونه و از خوش شانسی تیر به دزد میخوره ملا نصر الدین به زنش میگه دزد از پا در اومد بیا بریم بخوابیم تا صبح به بفهمیم کی بوده صبح که مُلا نصر الدین بیدار میشه میبینه تیر رو به قبای خودش زده که دیروز اون رو می شسته همون جا اشک تو چشمای ملا جمع میشه و سجده شکر بجا میاره *shokr* *tafakor* و زنش ازش میپرسه چی شد ؟ *tafakor* *gerye* مُلا میگه شانس اوردم دیشت قبا رو نپوشده بودم *gerye* *gerye* وگرنه الان باید خرما برام پخش میکردی *gerye*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم